یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
این روز ها، آخرین سیمرغ تاریخ شمسی به دنبال هیزم برای لانه خود می گردد و انتظار لحظه تحویل را می کشد تا بر خرمن خود آتش زند تا هزار و سیصد و هفتاد و هشتمین فرزند تاریخ متولد شود؛ و ما انسانها مثل همیشه از کنار این معجزه الهی، چونان دیگر معجزات طبیعت عبور می کنیم و درسهای نهفته در آن را بدون تلمذ و تعلم به خاک فراموشی می سپاریم...
یکسال دیگر نیز در کنار آدمها زیستیم و با دوستان هم نشین شدیم،
یکسال دیگر هم برای آینده دور و نزدیک تجربه اندوختیم،
یکسال دیگر هم بزرگ شدیم ( و شاید به جای یکسال چندین سال!)...
سالی را گذراندیم:
سر شار از تلاش،
سرشار از شادی،
سرشار از بیم،
سرشار از شوق،
سرشار از غم،
سرشار از حب،
سرشار از همه خوبی ها
و سرشار از خدا...
امسال هم دیگر نفس های آخر را میکشد،
و این ما هستیم که یکسال دیگر به مرگ نزدیکتر شدیم؛
به آغوش رحمت الهی یا به زبانه های آتش توبیخ...
و سالی دیگر آغاز خواهد شد،
سالی که نمی دانیم برای ما چه چیزی در آن رقم خورده است،
سالی که می تواند سال سرنوشتمان یا سالی همراه با 365 روز روزمرگی باشد!
خداوندا! در این روز های آخر سال دست به دعا بر می داریم که روز واقعه را در این سال قرار دهد، روزی که یگانه منجی عالم بشریت در آن روز از کنار کعبه بر می خیزد و ندای انا بقیه الله سر می دهد؛ و آن روز روز واقعه خواهد بود...
به امید آن روز
انشاء الله
بسم رب الشهداء
هنوز هم باورم نمی شه!
نمی دونم چه طوری ممکنه با این همه مقاومت من راهی جنوب بشم؟!
دلم خیلی هوای مناطق رو کرده بود.
انگارجزء برنامه هر ساله ام شده!
یا بهتربگم؛ انگار شهدا جزء برنامه هر ساله شون شده که من و ببرن و یه پس گردنی بهم بزنن که "آدم شو!
انگار یکسال این دل، خاکِ گناه می گیره و وقتی میرم اونجا، خاکِ تربت، جای پلیدی ها میشینه!
انگار سالی3-4 روز باید این پای "خلع" شده، بیچارگی و در ماندگی خودشو نشون بده و این دستهای خالی کنار دستهای مستجاب الدعوه شهدا بالا بره و این چشم ها، خاک پاک اونجا رو سرمه کنه و یه دل سیر بباره!
انگار این سینه اگه سالی 3-4 روز تو هوای متبرک اون مناطق بالا و پایین نره، تنگی نفس خفه ام می کنه!
انگار ...
اما امسال یه جور دیگه بود حالم!
امسال به جای اینکه توی هر منطقه بنشینم و اشک ندامت سر بدم، می نشستم و با شهدا درد و دل میکردم، که "احیاء عند ربهم یرزقون"
خیلی حرفها با هم داشتیم، از همون ناگفته هایی با هم حرف زدیم که خیلی ها ازشون خبر ندارن! از همون درد هاییکه درمانش دست ماورائی می خواد.
گفتم امسال اومدم نوکری زائراتون و بکنم و تنها دستمزدی که میخوام اینه که قول بدین به دردِ دلم گوش کنین و دستم و بگیرین.
می خوام بدونین که تو این دنیا خیلی بی کسم! می خوام رابطه باشین بین من و ائمه اطهار، می خوام دست دلم و بذارین تو دستشون و یه پیوند ناگسستنی درست کنین.
امسال با اینکه سرم یه کم شلوغ بود و شاید همه حواسم به زیارتم جمع نبود ولی بازم شهدا عنایتشون و نشونم دادن.
اما می ترسم؛ می ترسم از اینکه به دو روز نکشیده دوباره عین قبل بی خیال بشم و بی تفاوت از کنارگناهام بگذرم.
می ترسم دوباره به دوران جاهلیتم بر گردم! و خدای نکرده این بار چندین برابر قبل تو این باتلاق فرو برم!
می ترسم، می ترسم، می ترسم...
خدایا، فقط خودت میتونی کمکم کنی، من به این شهدا متوسل شدم که رابط بین من و ائمه باشن، خودت دستشون و رد نکن.
یا حق...
به نقل از وبلاگ معجزه هزاره سوم:
http://mojeze.parsiblog.com/438585.htm
هوالعالم...
پدر روزنامه میخواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش میشد. حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه ای را که نقشه ی جهان را نمایش می داد، قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: بیا، کاری برایت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم، می توانی آن را دقیقا همان طور که هست، بچینی؟
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز را گرفتار این کار خواهد بود.
اما یک ربع بعد، پسرک با نقشه ی کامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: مادرت به تو جغرافی یاد داده؟!!
پسر پاسخ داد: جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه، تصویر یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را بسازم، دنیا را هم ساختم!
پ.ن: ساختن دنیا کار سختی است اما ساختن انسانها به نظر غیرممکن میرسد! حتی اگر این آدم خودت باشی!!!
بسم الله الرحمن الرحیم...
آغاز می کنم با نام و یاد خدایی که دوستش می دارم، بیشتر از جان شیرین و بیشتر از هر چیز دوست داشتنی دیگر...
مروری میکنم بر گذشته نه چندان طولانی خودم! میبینی! عمر مثل برق و باد می گذرد!! دوران خردسالی، کودکی و نوجوانی سپری شد و شاید چیزی از جوانی هم نمانده باشد! (اگر قرار باشد پایان جوانی را ببینم!) دوران های زندگی ام مثل برق از جلو چشمانم می گذرد (نه توان نوشتن این رعد و برق ها را دارم و نه این فضای مجازی مجال میدهد و نه چیز خارق العاده ای برای گفتن دارم!!!)
در این چند وقت به شدت درگیر بودم! عکس ها ، فیلم ها ، صدا ها و ... زیادی از جبهه و جنگ و اردوهای راهیان نور و ... را هر روز از نظر گذرانده ام! تا حالا برایت پیش آمده احساس در ماندگی کنی؟ عظمتی در مقابلت ببینی و نتوانی خودت را قابل مقایسه با آن بدانی؟ این احساس در این مدت دائم به سراغم آمده! عکس ها و فیلم هایی میبینم از افرادی که به ظاهر و چشم دنیا بین من، شاید مثل من و اطرافیانم و شاید هم به خاطر برخی مشخصات ظاهری پایین تر از ما باشند!! ولی وقتی میبینی که آنها چگونه علی وار مبارزه می کنند و چطور زهرا گونه از حریم ولایت پاسداری، پشتم می لرزد و با حسرت فقط نگاه می کنم! یعنی غیر از نگاه کاری از دستم بر نمی آید! البته غیر از حسرت و غبطه!
این روز ها دوباره دلم هوای جنوب کرده! دلم می خواست اینبار بهتر ازهمیشه از همه چیز استفاده کنم اما انگار شهدا امسال نطلبیده اند! دلم پر میکشد برای رفتن و دیدن و بوییدن و چشیدن! دیدن عظمتها، بوییدن مردانگی ها و چشیدن خلوص نیت ها ...
دلم لک زده!
خدایا امسال هم از این خوان نعمتت به من بچشان و لطف همیشگیت را شامل حالم کن.
پ.ن1: عکس ها زیادند ولی نمی دونم همین چند تا هم می ذارن صفحه بلاگم بالا بیاد یا نه! اگه فرصت کردم یه سری عکس با حجم کم میذارم.
پ.ن2: التماس دعا...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|