هوالرحمن الرحیم...
قطره با شدت به کف ظرف خالی برخورد کرد و صدای زیری سکوت شب را شکست.
سرم را به سمت آسمان گرفتم و چشمها رو تنگ کردم تا یک قطره عجول دیگر مستقیم روی چشمم فرود نیاد. میخواستم با دیدن ابرها شدت و مدت بارندگی را بر آورد کنم.
در این چند ثانیه قطره ها به قطره اول پیوسته بودند و حالا کنسرت قطره ها بی وقفه مینواخت! فقط صدای رعد بود که لحظه ای گوش را از شنیدن این آوا محروم میکرد.
تصمیم گرفتم باران را رها کنم و تا این قطره های عجول رفته رفته مرا به سیل زده ها شبیه نکرده اند به دنبال پناهگاهی باشم!
اما هر چه کردم نتوانستم قدم از قدم بردارم! انگار توان رفتن از پاهایم سلب شده بود. به نظر میرسید دلیل،هر چه هست به این ظرف برمیگردد!
نیم نگاهی به ظرف انداختم، آثار سوختگی درونش دیده میشد. وقتی که نگاهش میکردم احساس قرابت خاصی درون وجودم حس میکردم! اما آخر این ظرف سوخته...؟!
نگاهی به اطراف انداختم، به امید دیدن کسی، چتری، سرپناهی... اما تاریکی همه جا سایه افکنده بود. فریادی از نای جان سر دادم ولی تنها پاسخ، طنین کم جان صدای خودم بود! انگار درست وسط صحنه تئاتری بزرگ، بدون تماشاگر، بدون نور، زیر طاق دم کرده آسمان و در ظلمات مطلق رها شده بودم. اما بازی گردان این صحنه یک ظرف خالی و سوخته برایم تدارک دیده، پس شاید خود این ظرف کلید حل معما باشد...
بدون توجه به زمین گلی صحنه، کنار ظرف زانو زدم، دستهای لرزان از سرمایم را به سمت ظرف حرکت دادم و لحظه ای بعد ظرف در دستانم جای گرفته بود... به محض برداشتن،انگار کوره ای جلوی صورتم گر میگرفت! با ناله ای خفیف، ظرف را – که مثل آهن گداخته، سوزان بود در حالی که مالامال از آب سرد باران بود – رها کردم. برخورد ناگهانی ظرف با زمین باعث ریختن آب درونش بر سطح عطشناک زمین شد. حالا میتوانستم آثار سوختگی و حتی گداختن قسمتهایی از آن را به وضوح ببینم. انگار صاحب این ظرف بدون توجه به سوختگی قبلی، آتش جدیدی به جانش انداخته بود!
یک آن به یاد صحبتهای پدر افتادم:" قلب انسانها به مثابه ظرفی است که اعمال نیک و بد خود را درون آن میریزند. کوچکترین اعمال صالح اینجا ذخیره میشود و ناچیز ترین اعمال بد روی آنها را میپوشاند، و تو غافلی که اعمال ناشایست، هیزمهایی است که بر خیراتت میریزی و ناگاه آنها را به آتش میکشی. و تا هنگامی که توبه نکردی ظرف قلبت در این آتش گداخته خواهد شد. نکته اینجاست فرزندم! هنگام توبه، خداوند رحیم هیزمهایت را از ظرف بیرون میکشد و قلبت را برای پر شدنی دوباره تجهیز مینماید، اما صیقل دادن و پر کردن آن با اعمال نیک بر عهده شانه های نحیف توست. بترس از روزی که ظرفت را خالی و صیقل نداده پیش رویش قرار دهی..."
به خود آمدم، باران بند آمده بود و هوا گرگ و میش بود. حالا تا فاصله چند ده متری دیده میشد...
بیابان، بیابان، بیابان...
فریاد زدم: خدایا، اینجا کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
ندایی پاسخ داد: برزخ...
من و این ظرف خالی صیقل نخورده...
گویی برای شنیدن سخنان پدر دیر شده بود، خیلی دیر...
انا لله و انا اله راجعون...
پ.ن: چون خواننده خاصی ندارم و عزیزانم هم میتونن نوشته هامو مستقیما بخونن تصمیم داشتم دیگه این نوشتن نیم بند و بذارم کنار! ولی دیشب یه دفه نوشتن زد زیر دلم!!! منم برای اینکه دله دلم نشکنه نوشتمش اینجا!!!
پ.ن2: همون در خواست همیشگی!: التماس دعا
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|