هوالملک...
شب از نیمه گذشته، ستون 1 در دل نخلستان پیش میرود. عملیات تا ساعتی دیگر آغاز خواهد شد. همه در سکوتی عطرآگین پشت سر هم حدکت میکنند. مقداد در میان ستون با قلبی آرام و لبانی مملو از ذکر گام بر میدارد. صورتش به خوبی دیده نمیشود ولی از قامتش پیداست که 17-18 سال بیشتر ندارد...
مادر از خواب برخاسته و نیایش شبانه اش را آغاز نموده،مقداد از کودکی با این نوا آشنا بوده و خیلی شبها پا به پای مادر گریسته؛ چندین سال است که دربیدارشدن از مادر پیشی میگیرد تا او متوجه بیدارشدنش نشود. پیش از او لب حوض وضو میگیرد و پیش از او به مناجات می ایستد. اما امشب گویی با همه شبها فرق میکند. پیش از خواب فرمان امام را برای دفاع از اسلام و میهن شنیده و می خواهد به هر نحو ممکن عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شود. میداند که مادر بیش و پیش از او آماده چنین امری است، اما... خدایا یاریش کن...
چقدر امشب به یاد مادر است. به یاد آن روز که کوله بار سفر را برایش مهیا کرده بود. به یاد آن روز که حق پدری و مادری را بر او تمام کرده بود و مثل تمام این سالهایی که نداشتن پدر را نفهمیده بود، آن روز مردانه کوله بار را دستش داده بود و از زیر قرآن ردش کرده بود تا از شرف و عزتش دفاع کند...
دیروز کوله اش را گشوده بود. دفتر محاسبه نفس را درآورده بود و نگاهی به اعمال یکماه گذشته خود انداخته بود. همانجا بود که تنش از قطر دفتر ثبت اعمال واقعیش لرزیده بود و از ترس سوالات نکیر و منکر به سجده افتاده بود و طلب عفو کرده بود. دوباره به سراغ کوله رفته بود و قرآن کوچکش را گشوده بود... و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون... آرامشی عجیب بر قلبش مستولی گشته بود و با قلبی مطمئن قلم را به نوشتن وصیت نامه (برای آخرین بار) وادار کرده بود...
می خواست عازم سفری شود که شاید بازگشتی در آن نبود. باید کوله باری برای این سفر انتخاب مبکرد که او را ملزم به بازگشت نکند. مگر تا به حال، برای این سفر 16 ساله عمر چه تجهیزاتی لازم داشت؟! کوله بار را برداشت، دستی لباس بسیجی که همان کفنش محسوب میشد درون کوله گذاشت، 2 دفتر برای ثبت خاطرات و محاسبه نفس به انضمام قرآن جیبی و جانماز که اجزاء لاینفک وجود مقداد شده بودند. نمیدانست دیگر چه چیز باید برای طی این سفر بردارد. آماده رفتن بود که مادر سجاده اش را گشود، مشتی "محبت الهی"و"عشق به ولایت" از دل سجاده برداشت و درون کوله گذاشت. حال مقداد 16 ساله میدانست که هیچ چیز از قلم نیافتاده و فرجام این سفر متفاوت با سفرهای پیشین خواهد بود و هنگامی که کوله را بر پشت گذاشت احساس سبکبالی خاصی به او دست داد...
امشب نیز همان کوله بر دوش مقداد است. قنداق اسلحه را روی زمین گذاشته و عکس امام را با دست دیگر بالا آورده و روی لبانش گذاشته. تا لحظاتی دیگر عملیات آغاز خواهد شد...
...فقط لحظه ای سوزشی درون سینه اش احساس کرد، دیگر هیچ نفهمید،ناگهان همان احساس سبکبالی به سراغش آمد،احساس کرد هرلحظه در حال اوج گرفتن است. جسمش را میدید که با سربند یا زهرا آرام خوابیده و نجوای خوش آمد گویی مادری هم سن و سال خودش را از دوردست ها میشنید...
حال به یقین میدانست که این سفر پایانی غیر از سفرهای دیگر دارد...
پ.ن1:متن یه کار نسبتا سفارشی در مورد کوله پشتی بود!
پ.ن2:احتمال زیاد،به دلیل کدورت روح، امسال لیاقت سفر به مناطق جنوب رو هم پیدا نخواهم کرد...
پ.ن3:التماس دعا،بسیار زیاد...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|