بسم الله الرحمن الرحیم...
آغاز می کنم با نام و یاد خدایی که دوستش می دارم، بیشتر از جان شیرین و بیشتر از هر چیز دوست داشتنی دیگر...
مروری میکنم بر گذشته نه چندان طولانی خودم! میبینی! عمر مثل برق و باد می گذرد!! دوران خردسالی، کودکی و نوجوانی سپری شد و شاید چیزی از جوانی هم نمانده باشد! (اگر قرار باشد پایان جوانی را ببینم!) دوران های زندگی ام مثل برق از جلو چشمانم می گذرد (نه توان نوشتن این رعد و برق ها را دارم و نه این فضای مجازی مجال میدهد و نه چیز خارق العاده ای برای گفتن دارم!!!)
در این چند وقت به شدت درگیر بودم! عکس ها ، فیلم ها ، صدا ها و ... زیادی از جبهه و جنگ و اردوهای راهیان نور و ... را هر روز از نظر گذرانده ام! تا حالا برایت پیش آمده احساس در ماندگی کنی؟ عظمتی در مقابلت ببینی و نتوانی خودت را قابل مقایسه با آن بدانی؟ این احساس در این مدت دائم به سراغم آمده! عکس ها و فیلم هایی میبینم از افرادی که به ظاهر و چشم دنیا بین من، شاید مثل من و اطرافیانم و شاید هم به خاطر برخی مشخصات ظاهری پایین تر از ما باشند!! ولی وقتی میبینی که آنها چگونه علی وار مبارزه می کنند و چطور زهرا گونه از حریم ولایت پاسداری، پشتم می لرزد و با حسرت فقط نگاه می کنم! یعنی غیر از نگاه کاری از دستم بر نمی آید! البته غیر از حسرت و غبطه!
این روز ها دوباره دلم هوای جنوب کرده! دلم می خواست اینبار بهتر ازهمیشه از همه چیز استفاده کنم اما انگار شهدا امسال نطلبیده اند! دلم پر میکشد برای رفتن و دیدن و بوییدن و چشیدن! دیدن عظمتها، بوییدن مردانگی ها و چشیدن خلوص نیت ها ...
دلم لک زده!
خدایا امسال هم از این خوان نعمتت به من بچشان و لطف همیشگیت را شامل حالم کن.
پ.ن1: عکس ها زیادند ولی نمی دونم همین چند تا هم می ذارن صفحه بلاگم بالا بیاد یا نه! اگه فرصت کردم یه سری عکس با حجم کم میذارم.
پ.ن2: التماس دعا...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|