بحمد الله امتحاناتم تموم شده،
دو تا پروژه برای ترجمه دارم که ان شاء الله حد اکثر تا شنبه باید تحویل بدم!
اما امان از این سایت ها و وبلاگها!
رفته بودم یه سر سایت تبیان؛
چشمم افتاد به این تیتری که میبینین.
دلم یه جوری شد!
میدونین، با خودم گفتم جدا هنوز در باغ شهادت بازه اما برای کسایی مثل شهید کاظمی و همراهاش.
نه برای ما! (منظورم منه!!!)
این آدمها هر جا که بودن دست به بهترین و درسترین کار زدن اما من چی؟!
................................................
.................................
دعا یادتون نره!
گفتم خوش به حالش! یکی از بزرگترین آرزوهای پدرم شهادت بود. خوشحال شدم که بالاخره به آرزوش رسید. خیلی ناراحت بود که از رفیقان شهیدش جا مانده است. همیشه می گفت این که هنوز نرفته ام به این خاطر است که حتما یک گیری در وجودم هست که نگه ام داشته است. می گفت از خدا می خواهم من را بخاطر دوستان شهیدم هم که شده ببخشد و ببردم کنار همان ها.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود الآن باید چه کار کنم! حالا دیگر مادر و برادرم به من نگاه می کردند. اما برای بابا که واقعاً خوشحال بودم. چون مطمئن هستم جایش خوب است.
هیچوقت همچین فکری نمی کردم. هر وقت شهیدان را می آوردند، متاثر می شدم اما اصلا فکرش را نمی کردم.
نه. اتفاقا می گفتم که می خوام بروم ارومیه، محل حادثه را ببینم. گفتند نه، نمی شود بروی. کسانی که می خواستند تسلیت بدهند می آمدند و می رفتند. آمدند با من صحبت کردند که حالا چه کار باید بکنیم و چه طور مراسم بگیریم. عملا فرصت نبود بروم ارومیه، هوا هم مساعد نبود.
او خیلی اذیت شد سر این قضیه. هم خبر را بد گرفت و هم بیشتر به پدرم وابسته بود. بابا خیلی به سعید توجه داشت. به او خیلی محبت می کرد. این قدر که گاهی من به بابا اعتراض می کردم که " لوس اش نکن!" سعید خیلی اذیت شد. خیلی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و محکم باشم که سعید و مادرم بیشتر از این اذیت نشوند. می خواستم سعید بتواند یک جورهایی به من تکیه کند. حال مادرم هم خیلی بد بود این چند روز. فشارشان روی ? هم آمد. فکر می کنم ده تا آمپول تقویتی به ایشان زدند که سرپا بمانند.
به نظر من مردم نجف آباد هم حق داشتند که انتظار داشته باشند بابا را در نجف آباد به خاک بسپارند. بالاخره می گفتند فرمانده شهدای لشگر نجف اشرف بوده و فرمانده شان باید پیش آن ها در نجف آباد به خاک سپرده شود. می گفتند افتخار نجف آباد است و باید این جا خاکسپاری شود. از طرفی هم بابا همیشه به من و مادرم می گفت من را حتماً کنار قبر شهید حسین خرازی خاک کنید. این را به خود من نگفته بود اما برایم گفته اند که به دوستانش می گفت دری از درهای بهشت، از کنار قبر خرازی به آسمان باز می شود. یک هفته قبل از شهادت بابا بود که چهار نفری دور هم نشسته بودیم. گفت یک ورق کاغذ بیاور، من وصیت نامه ام را بنویسم. در آن وصیتنامه قسم داد که من را حتما پیش قبر خرازی دفن کنید. سعید خیلی ناراحت شد. گفت بابا چرا این قدر ما را اذیت می کنی؟! این حرف ها چیست؟! وصیت نامه را گرفت و از ناراحتی اش پاره کرد که این کارها چیست. به همین خاطر من مصمم بودم پدر در گلستان شهدای اصفهان و کنار شهید خرازی به خاک سپرده شود.
روز عید قربان که آقا آمده بودند در مسجد دانشگاه بالای سر پیکر شهیدان حادثه فالکون، سردار سلیمانی از ایشان یک انگشتر گرفت و یک عبای آقا را. به آقا گفت آن انگشترتان را بدهید که خیلی باش نماز شب خوانده اید. وقتی خواستیم بابا را خاک کنیم، سردار سلیمانی رفت داخل قبر. عبای آقا را پهن کرد. مقداری تربت کربلا آورده بود. آن را روی عبا پخش کرد. خانواده شهید خرازی هم آن جا بودند. آن ها هم خواستند از همان داخل قبر بابا به قبر شهید خرازی سوراخی درست کنند و مقداری از آن تربت کربلا را در قبر شهید خرازی هم بریزند. بعدش بابا را گذاشتند داخل قبر و آن انگشتر آقا را هم گذاشتند زیر زبان بابا. من و سعید هم بالای سر قبر ایستاده بودیم. آن جا هم سعید خیلی بی تابی می کرد. رفت پایین توی قبر و به زور از بابا جدایش کردیم. سردار سلیمانی و دکتر قالیباف هم خیلی متاثر بودند. عبا را دور بابا پیچیدند و ... تمام شد! به ما اجازه ندادند بالای سر قبر بمانیم و ببینیم که دارند خاک می ریزند...
خب چرا. به همین خاطر هم با مادرم و سعید قرار گذاشته ایم که پنج شنبه جمعه ها را برویم اصفهان پیش بابا.
بابا خیلی روی زیارت عاشورا و قرآن تاکید داشت. همیشه به من و سعید می گفت قبل از خوابیدن و قبل از بیرون رفتن از خانه، هر قدر که می توانیم قرآن بخوانیم. می گفت تاثیرش را در زندگی تان می بینید و تا حالاش هم دیده ایم این تاثیر را. قرآن خواندن و زیارت عاشورای خودش که ترک نمی شد. هر روز صبح در راه محل کارش داشت زیارت عاشورا می خواند. صبح های جمعه هم چهارتایی دور هم می نشستیم در همین اتاق و سوره جمعه روا می خواندیم.
همان شب شهادتش نشسته بودیم دور هم و حرف می زدیم. حالا که فکر می کنم، می بینم چه لحظات شیرینی بودند.
گپ آخرمان، خیلی گپ باحالی بود. وقتی شب رسید خانه، یک سی دی با خودش آورده بود. گفت محمد، این سی دی را بگذار ببینیم چی است! به قول خودش " مشق" هایش را هم پهن کرده بود جلوی خودش. سی دی یک گزارش ویدیویی بود از عملیات ثامن الائمه. بابا می گفت من خودم تا حالا این فیلم را ندیده ام. هر کس را که در فیلم نشان می داد، می گفت خصوصیت اش این بوده و چه طوری شهید شده. خلاصه بیشترشان شهید شده بودند. در فیلم نشان می داد که بابا داشت نیروهایش را توجیه عملیاتی می کرد و فقط یک زیر پیراهنی تنش بود. ریش هایش هم خیلی بلند و به هم ریخته شده بود. حتماً وقت نکرده بود به شان برسد. اما آن ها که می گفت شهید شده اند، اغلب خیلی تمیز و مرتب و شیک بودند. سعید به بابا گفت:« ببین، این جور آدم ها شهید می شوندها! تو می خواهی با این قیافه به هم ریخته و نامرتبات شهید هم بشوی؟!» . بابا خیلی خندید به این حرف سعید، خیلی خندید. البته احساس کردم یاد شهادت هم کرده و دلش گرفته و می خواهد با خندیدن هاش ما متوجه نشویم. فیلم که تمام شد، بابا گفت 25 سال از وقتی که این فیلم را گرفته اند می گذرد. ما برای چه مانده ایم و ... یک خرده از این چیزها گفت. شب هم سعید را برد پیش خودش خواباند. صبح که می خواست برود، من دیگر ندیدمش. اما سعید که صبح زود بیدار شده بود که برود امتحان بدهد، بابا را دیده بود و به اش گفته بود:«مواظب خودت باش!» پیش نیامده بود سعید همچین حرفی بزند به بابا. همیشه وقتی چیزی به بابا می گفتیم، به همان شکل نظامی جواب می داد:«چشم قربان!». آن روز صبح هم به سعید یک« چشم قربان» محکم گفته بود و رفته بود.
نه. هر حرفی بود می رفتم به بابا می گفتم. با او خیلی راحت بودم. تصور عمومی این است که افراد نظامی در خانه خیلی نظامی و شق و رق برخورد می کنند. بقیه را نمی دانم چه طور هستند، اما بابا این طور نبود اصلا. خیلی شوخ و خوش خنده بود. هر وقت خانه بود، حال و هوایمان فرق می کرد. سرحال مان می آورد.
دانشگاه من نزدیک محل کار بابا بود و بیشتر شب ها با او بر می گشتم خانه. خب باید صبر می کردم تا کارهایش تمام شود. بعضی وقت ها به ساعت 11 یا حتی دیرتر هم می کشید. به غیر از ماه رمضان به یاد نمی آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه. من می رفتم در یک اتاقی و می نشستم به درس خواندن. بعضی وقت ها هم دراز می کشیدم و یک چرتی هم می زدم. وقتی با بابا بر می گشتیم خانه، برای من دیگر جانی باقی نمانده بود. اما بابا که قطعا خیلی بیشتر از من دویده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز می کرد چنان سلام گرمی می کرد که انگار تازه اول صبح است و بیدار شده است. می گفت:« خیلی مخلصیم»، « خیلی چاکریم»! همیشه در تعجب بودم که بابا چه حالی دارد با این همه کار و خستگی این قدر شارژ و سرحال است.
اول از همه برایمان یک پدر واقعی بود. سنگ تمام گذاشت در پدری کردن. به فکر همه چیزمان بود. خیلی هم آینده نگر بود. از یک طرف هم می توانم بگویم یک رزمنده بود.
نمی دانم این را بگویم یا نه، اما پدرم خیلی در پوشش اش و ظاهرش ساده بود. همیشه دوست داشت ساده ترین لباس را بپوشد. به سر و وضع خانواده خیلی اهمیت می داد که حتما لباسمان نو باشد، تمیز باشد، شیک باشد... اما خودش تنها چیزی که برایش مهم بود، تمیزی لباس بود. یک بار برای روز پدر من و سعید و مادرم رفتیم برایش یک دست کت و شلوار خریدیم. اما هر کاری کردیم نپوشیدش. بعضی وقت ها که می خواست بیرون برود و نمی خواست لباس نظامی بپوشد، به من می گفت:"محمد یک کاپشن به من بده بپوشم". یک لباس را آن قدر می پوشید که برایش می انداختیم دور! با این که وقتی داشتیم وسایل شخصی اش را جمع می کردیم، دیدیم چقدر لباس نو داشته و دست به شان نزده است.
خیلی هم در خانه کمک کار بود. به گل و گیاه و باغبانی خیلی علاقه داشت. در خانه هم جارو کردن و ضبط و ربط خانه با او بود. اگر حسش را داشت، آشپزی هم می کرد که مادرم استراحت کند. این آخری ها ریه اش که شیمیایی بود، بیشتر اذیتش می کرد. نباید سرخ کردنی می خورد و ما هم به خاطر او سرخ کردنی نمی خوردیم. به همین خاطر بیشتر غذاهایی درست می کرد مثل آب گوشت که خودش هم بتواند بخورد. قبلتر که حالش بهتر بود، همه جمعه ها غذا با بابا بود. نمی گذاشت مادرم برود داخل آشپزخانه.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|