من به بي ساماني،باد را مي مانم .من به سرگرداني،ابر را مي مانم.من به آراستگي خنديدم .من ژوليده به آراستگي خنديدم .- سنگ طفلي، اما،خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت .قصه بي سر و ساماني من،باد با برگ درختان مي گفت .باد با من مي گفت :« چه تهي دستي، مَرد!ابرباورميكرد
.
قشنگه زياد هرچقدر صورت اعمال ما زشته اين صور قشنگه...آدم رو مي كشونه تا پيش خودش