عجب كوزه اي...!!! عجب حكايتي...!! من چقدر خوشحالم و چه سرمستم من كه اين كوزه كه دسته اش دستي ست كه بر گردن ياري بوده است اينهمه چرخيد و چرخيد و چرخيد تا رسيد دست من!
بچه ها چي رو مي خواستيد به من بفهمونيد؟
همينكه رسيدم خونه بابا اومد استقبالم يه سرتا پا سفيد فكر كن مياد استقبال يه كيسه زباله...
بابا ببين دوستام چي دادن بهم؟!!
به به....اين كوزه چو من عاشق رازي بوده است
عميق تر نگاه مي كنه نكنه واقعا بابا هم چون كوزه عاشق رازي بوده است
يعني بابا فهميد منظور بچه ها چي بود؟
چه خط قشنگي! خط خودشه؟ ياد دست نوشته هاي قشنگت افتادم
نمي دونم...ولي بابا اينا رو ببين اينا خط خودشه!
چقدر عميق مي شه موقع خوندن متن هاي قشنگت..و من هنوز هيچي نمي فهمم از اين بازي كلمات....از اين در پي هم نشستن ها و در پي پيوستن گسستن ها....
تو و منصوره وباباو شايد هم من(شايد!) چو اين كوزه عاشق رازي بوده ايم....
ادوا قربان ابالفضل...!!!!