افتادم تو كوچه پس كوچه هاي وبت! و تك تك پست هات رو مي خونم با صداي خودت و چهره ي خودت به اين جمله ات كه رسيدم شك كردم كه اين جمله تو-اه يا جمله من
نويسنده:سلما...خنده ام گرفت آخه اين جمله دعاي هميشگي خودمه بجاي ربنا لا تذغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا.....
برنگردم دوباره به دوران جاهليتم
سلام
نوشته هاي شما من را هم هوايي کرد، با اين که خودم خيلي دوست دارم که بروم اما .... سا لها پيش چند هفته اي را مهمان دوستان (بچه هاي تفحص) بودم دقيقا يادم نيست سال 73 يا 74 بود آن زمان زياد آدم عادي به جنوب نمي آمد منطقه بکر بود خيلي استفاده کرديم (بايد بوديد و غربت منطقه را مي ديديد) . بعد از آن ديگر توفيق پيدا نکرديم تا پارسال که شهدا باز اجازه حضور دادند. منطقه خيلي به هم خورده بود بيشتر به يک نمايشگاه بزرگ و فروشگاه تبديل شده بود و ...
پارسال چندين کيلومتر تا فکه پياده روي کرديم يادش به خير.
--------------------------
جنازه شهيدي را پس از سال ها شهادت در عمليات خيبر توسط گروه تفحص کشف کردند پس از تشيع و هنگام تدفين دختر جواني مراجعه کرد و خطاب به بچه هاي تفحص گفت:من دختر شهيد هستم وقتي بابام شهيد شد من يک سال و نيم بيشتر نداشتم ! هيچ چيز از پدرم به ياد ندارم کفن را باز کنيد تا من چهره بابا را ببينم. از شهيد فقط يک جمجمه و چند تکه استخوان بازنگشته بود از اينها چگونه مي شود چهره بابا را شناخت ؟ بچه ها شروع به گريه نمودند،گفتند خانم نمي شود ! گفت: شما چقدر بي انصاف هستيد من دختر شهيد هستم مي خواهم چهره بابام را ببينم چرا اجازه نمي دهيد؟ بچه ها به ياد حضرت رقيه (س) دختر امام حسين (ع) افتادند و ترسيدند دختر هم با ديدن استخوان هاي در هم کوبيده پدر در زير شني تانک هاي عراقي مانند رقيه جان بدهد و براي همين اجازه ندادند و دختر شهيد در آرزوي ديدن بابا ماند و خوش به حال رقيه (س) که چهره بابا را ديد و جان داد.
التماس دعا
يا علي
عجب حس زيبايي داري
من هم تقريبا با تو هم احساسم اما با اين تفاوت كه براي اولين بار مي خوام برم دنبال گمشده ام . مي خوام برم خودم رو كه گمشدم پيدا كنم...
